۳۰ می ۲۰۲۴
«غرب آرزو» داستانهای مهاجرت دختری به نام آرزو به غرب است. داستان دوری ها. تردیدها. شغل جستن. تجربه مادری. داستان ناسازگاری فرهنگ شرقیاش با محیط آکادمیک آمریکا. داستان «تابو»هایی که با خود برده است، رسیدن خبر مرگ عزیزان، تقلای او برای بزرگ کردن فرزندانش آنطور که نیک میپندارد. واکنش او به اتفاقاتی که در زادگاهش میافتد. «غرب آرزو» داستان پیچاپیچ مهاجرت آرزوهایی است که فارغ از محل زندگی شان دلباخته فرهنگ و زبان و سرزمین خود میمانند. داستانهای این مجموعه سالها در من خاموش بود، تا دست به دست دادن چند واقعه قابلگی کرد و داستانهای سیزده سال زندگی در مهاجرت را بر صفحات کاغذ به دنیا آورد. اولین واقعه رفتن نابهنگام رودابه کمالی معلم محبوب انشای روزگار نوجوانی بود. این اتفاق، جواب کودکانه ام —«نویسنده»— به سوال کلیشهای «بزرگ شدی چه کاره میشوی؟» را در من زنده کرد. این مجموعه را به پاس قدردانی از تشویقهای رودابه عزیزم برای رسیدن به این «آرزو» به او تقدیم میکنم. میراث رودابه تنها نوشتن نیست؛ حالا که معلم شدهام، ارتباط عاطفی او با ما شاگردانش در من ادامه دارد. نطفه این کتاب در بهار ۲۰۲۲ بسته شد. در کلاسی درباره زنان نویسنده. آنقدر از داستانهایی که دوست داشتم با دانشجویانی که دوست داشتم گفتم، تا تئوری، عملی شد و همراه آنها شروع کردم به نوشتن. «کار خدا» و «شرم شرقی» و «پویا» زاییده آن کلاساند. دانشجویان کلاس، همراهان بیرون از کلاس ماندند و رد پایشان را در «تابو» و «مهر و ماه» بر جا گذاشتند. واقعه جداگانه اما همزمان دیگر، کارگاه نویسندگی بود که به دعوت پریسا دوست نازنیم در باشگاه کتابخوانی ازتا شرکت کردم. «تردید میگو» و «مرغداری» را در آن دوره نوشتم. کلاس و کارگاه تمام شد. اما «آرزو»یی که در من بیدار شده بود دیگر خاموش نمیشد، به ویژه آنگاه که رنج میکشید. «استعفا»، «زندگی داستان نیست.» و «مرگ از دور» آلام دردهایی بود که از راه دور کاری جز نوشتن نمیشد برایشان کرد. تصمیم بر زندگی کردن یک آرزوی قدیمی، کلاس، و کارگاه به نوشته شدن داستانهای «غرب آرزو» انجامید. اما آنچه به انتشار آن منجر شد، بازخورد آشنایان و دوستانی بود که داستانها را خواندند. خوانندگانی که یا خود با مهاجرت دست و پنجه نرم کرده بودند، یا فرزندان پدر و مادرانی مهاجر بودند و یا در عطش مهاجرت خیالپردازی میکردند. «غرب آرزو» ماجرای آنانی است که در پی آرزوهای رو به غروبشان مهاجرت کردند. اما خودشان ماندند. این داستانها را در جواب «شما که اینجا نیستین چه فرقی براتون میکنه؟» نوشتم. نوشتم، چون هر جا باشم برایم فرق میکند.